حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

خدایا فرجی...

سلام عسل مامان خوبی امروز بعد از مدتها اومدم وبت اخه هم کامی جون قاط زده بود هم من سرم شلوغ بود خلاصه بعد از یکی دوهفته نفس راحت کشیدم از سفر مشهد برات بگم که هم خوب بود و هم بد بدش و نمیگم ولی از خوبش بگم حرم امام رضا که مثل همیشه پر از صفا بود و پر از مهربونیه امام رضا از زیارت هم که میومدیم کلی بیرون میگشتیم وساعت ٣ میرسیدیم هتل البته یه شب خونه ی مامان جون رقیه خوابیدیم یه شبم خونه ی خاله طیبه شام دعوت بودیم تو هم کلی با نوه های خاله دوست شدی و بازی کردی یه روزم رفتیم الماس شرق و کلی بهمون خوش گذشت یه شبم رفتیم کوهسنگی و میخواستیم دیزی سنگی بخوریم که تموم کرده بودن و به جاش کباب خوردیم الحق که چسبید خلاصه یه سفر ٤ روزه ی خوبی بود بعدشم ا...
30 تير 1391

بالاخره رفتن و ما...

سلام پسر نازم خوبی عزیزم دایی امیر و کوثر جون دیروز ساعت ده و نیم صبح رفتن ترمینال تا سوار اتوبوسا بشن برن تهران ساعت 5 بعد از ظهرم پرواز داشتن از شب قبلش من و تو رفتیم خونه ی مامانی تا یه خورده بیشتر پیش دایی امیر باشیم طفلی یه عالمه کار ریخته بود رو سرش من و مامانی ساکش و بستیم و خودشم بقیه ی کاراش و کرد البته خاله فاطمه هم اونجا بود تا ساعت 10 خونه ی مامانی بودیم دایی امیر خونه ی کوثر جون شام دعوت بود اون که رفت ما هم بقیه ی کارا رو کردیم و نشستیم دلمون خیلی گرفته بود یه دفه ای دایی طاها و مریم جون اومدن بالا اسرار  پشت اسرار که مارو ببرن خونه ی خودشون ماهم بالاخره قبول کردیم من و مامانی و خاله فاطمه رفتیم پایین نشستیم یه خورده حرف ز...
13 تير 1391

هر چی خدا بخواد...

سلام مامی جان نمیدونم خبرم خوبه یابد میگن پرواز های عمره کنسل شده نمیدونم راسته یا نه البته تا بعد از ظهر مشخص میشه اگه کنسل بشه برنامه هامون تقریبا به هم میریزه اصلا نمیدونم چی پیش میاد فقط هممون منتظر بعد از ظهریم خدا یا هر چی خیره پیش بیاد الانم رفتی خونه ی مامانی بابایی هم رفته بود مساحبه الان زنگید و با کلی ذوق گفت قبول شدم الاهی شکر هنوزم ناهار نخوردیم منم که از خدا خواسته تا بابایی زنگید و خبر داد منم ازش شیرینی خواستم اونم ناهار خلاصه فکرامون کلی مشغوله به چه کنم چه کنم افتادیم البته مامانی یه خورده خوشحاله که الان نمیرن ولی بیشترش ناراحته البته ما برناممونو همون دوهفته ی دیگه میگیریم حالا دیگه ببینیم چطور میشه از یه جهت الان نرن خیل...
10 تير 1391

جهاز چینی و ...

سلام عسلکم خوبی الاهی شکر که خوبی منم بد نیستم فقط یوخده خسته ام دیروز که از خواب بلند شدم دوباره شال و کلاه کردم و روونه ی بازار شدم تا برا خودم لباس بخرم برا جهاز چینی تو راه که بودم خواهر جونیم زنگید و گفت کجایی منم گفتم بازار گردی گفت برا چی منم گفتم به این دلیل ... خلاصه گفت منم میام دیگه با هم رفتیم و بعد از 3 ساعت با بچه به کول اونم عتیقه ی خواهر جونی دست از پا درازتر با گوشای اویزون بر گشتیم خواهر جونی گفت لباسای تو کمدمون خییییییییلی شیکتر از لباسای پشت ویترین بوتیک هاست خلاصه خیلی دیر شده بود دیگه ما هم تند تند اماده شدیم و رفتیم خونه ی عروس دوماد زنداییه عروس مشغول چیدن اشپز خونه بود بقیه هم سر شون به یه کاری مشغول بود ما هم رف...
10 تير 1391

خرید بازار

سلام نانازی خوفی منم خوبم ولی یه خورده خسته ام اخه دیروز که چشمامون و از خواب باز کردیم راهیه بازار شدیم تا ١١ شب دیگه نه چشمام باز میشد نه پاهام توان راه رفتن داشت خیلی خسته شدیم ولی بالاخره خریدای عروس و دوماد تموم شد فردا هم جهاز چینیه ما که باید از صبح بریم بقیه ی فامیلا هم بعد از ظهر میان من و خاله فاطی بعد از کلی فکر کردن خلاصه چند تا مدل یافتیم تا خریدای عروس و دوماد و بچینیم که با مریم جون و دایی طاها فرق کنه اخه وسایلشون مار ک دارن حیفه که ساده چیده بشه خلاصه شب که بر گشتیم خونه بابایی از گشنگی میخواست من و تو رو بخوره که با خستگیه فراوون راه افتادیم رفتیم فست فود شاورما که تا حالا نرفته بودیم دکوراسیون جالبی داشت ولی غذاش خیلی تعری...
7 تير 1391

بدون عنوان

سلام نفس مامان خوبی امروز دوباره رفتیم دنبال کفش ولی بازم موفق نشدیم از اونجا هم رفتیم یه سری برای شما و بابایی لباس خریدیم و بقیشم موند برا فردا اخه بابایی جون فردا صبح امتحان داره دیگه گفتیم بعد از ظهر بخریم رفتیم یه جا نماز خوندیم و بعدشم رفتیم مرتضوی شوید باقلای مخصوصش و خوردیم واااای که چقدر بی نظیره بعدشم اومدیم خونه خیلی دوست دارم مامانی شبت به خیر ...
5 تير 1391

خدا جونم دوست دارم

سلام عزیزم میلاد امام سجاد مبارک خوبی نفس مامان دیروز دوباره رفتم خیاطی اقاهه گفت بیست و یکم حاضره دعا کن خوب در بیاد مامانی اخه نا سلامتی خوار شو شویم دیگه بعد از ظهرم بابایی امتحان داشت خداروشکر این یکی هم خیلی خوب داد بعدشم اومد دنبالمون بریم کفش بخریم تو که خواب بودی عقب ماشین خوابوندمت و بابایی هم یه جا پارک کرد گفتش اگه نی نی بیدار شد ما هم میایم اگه نه که خودت بخر و بیا چشمت روز بد نبینه مامانی پاساژ و زیر و رو کردم دریغ از دو جفت کفش ناقابل نه برا لباسم گیر اومد نه برا بیرونم دست از پا دراز تر اومدم بیرون بابایی هم گفت اشکال نداره میریم از جای دیگه میخریم منم گفتم جای دیگه هم همینه بابایی گفت اینقدر میگردیم تا پیدا کنیم منم گفتم الا...
5 تير 1391